فصل 15 کامل

بچه ها من امروز و فردا رو امتحان دارم دوشنبه براتون جبران میکنم


پ.ن1: کتاب های مجموعه بندیکت فروشیه فقط حین ترجمه رایگان گذاشته میشه و فایلی از اونها دیگه منتشر نخواهد شد پس لطفا اگه جایی فایل اونو رایگان گذاشته بودن دریافت نکنید و فروش الکترونیک این مجموعه فقط از طریق سایت یا اپلیکیشن طاقچه و کتابراه (برای اپل داران گرامی)  است از جای دیگه نخرید.

پ.ن2: پست تا پایان فصل ویرایش میشه

پ.ن3: کپی برداری ممنوعه حتی برای خودم

پ.ن4:  هر وقت دیدین پستی در دسترستون نیست احتمالا دارم ویرایشش میکنم

پ.ن5: واگه سوال میپرسید که جواب میخوایید لطفا نظر خصوصی نفرستید


15

پلیس اثر انگشتی در اتاق من پیدا نکرد؛ دست‌کم اثر انگشت غریبه.

مسؤول رسیدگی صحنه‌ی جرم گفت: دستکش. بیشتر سارق‌ها می‌دونن باید دستکش دست کنن. و تو مدرسه‌ای مثل این‌جا تقریبا غیرممکنه بتونیم نمونه‌ی دی‌ان‌ای مزاحم رو به دست بیاریم. فکر کنم مطمئنی یکی از هم‌کلاسی‌هات نیست؟»

پلیس محلی پنهان‌ نمی‌کرد که امیدوار است این کار داخلی بوده باشد؛ یک شوخی دانش‌آموزی که زیادی جلو رفته است. تلفن ویکتور بندیکت مانع شد که بدون رسیدگی آن را کنار بگذارند ولی افسری که سطح همه‌چیز را برای اثر انگشت بررسی می‌کرد طوری رفتار می‌کرد که فکر کنم وقت باارزشش را تلف می‌کنم.

ایستاد و کیفش را برداشت. نچ، هیچی. اتاقت کاملا تمیزه، به‌جز این شلوغیا.»

این حرف مرا به یاد قربانیان قاتل انداخت که ظاهرا بدون هیچ دلیلی مرده بودند و قاتل ردی باقی نگذاشته بود. اگر می‌خواست خیالم را راحت کند موفق نشده بود.

وقتی رفت، در اتاقم را از بیرون قفل کردم؛ اصلا در وضعیتی نبودم که آن افتضاح را درست کنم. به خودم قول دادم فردا صبح انجامش می‌دهم. به راهرو نگاه کردم. تارین و الکس پشت در اتاق حفصه با خانم هادلستون حرف می‌زدند. از چهره‌ی ملایم و مجذوب معلم راهنمایم معلوم بود موهبت الکس کاملا در جریان است. همان‌جایی که بودم صبر کردم تا اشاره کرد می‌توانم پیش آن‌ها بروم.

نگاهی به من کرد و دستش را جلو آورد.

وقتی نزدیک شدم خانم هادلستون اعلام کرد: پس تو امشب با دوستات می‌ری.» مثل این بود که ایده‌ی خودش بوده است. فردا تو روشنایی روز بهت کمک می‌کنم اتاقت رو مرتب کنی.» به گوشه‌ی پله‌ها نگاهی انداخت. باید حتما این‌جا دوربین مداربسته نصب کنیم. حتما ای احتمالی رو دور می‌کنه.»

حدس می‌زدم مزاحمانی شبح‌وار شبیه کسی که اتاق مرا زیر و رو کرده بود باهوش‌تر از آن باشند که در سیستم دیجیتال گیر بیفتند. فقط می‌خواستم از این‌جا بروم. کیف وسایل شستشویم و لباس‌های اضافه را برداشته بودم، در نتیجه نومیدانه می‌خواستم بروم.

- می‌شه الان بریم؟

خانم هادلستون به تارین دستور داد: مطمئن بشین برای حضور و غیاب ساعت هشت و نیم به موقع برسه.»

تارین لبخند اطمینان‌بخشی زد. بله حتما. ممنون مورین.»

از در شب‌رو گذشتیم و به خیابان ترامپینگتون رفتیم. وقتی به‌طرف مرکز شهر می‌رفتیم فقط چند ماشین از کنار ما گذشتند. کمبریج آکنده از صدای خش‌خش برگ‌ها بود، صدایی که معمولا فعالیت‌های انسانی آن را خفه می‌کرد. یادم انداخت اطراف ما را کیلومترها زمین صاف گرفته است که از بالا مانند نقطه‌ای در زمین‌ها و مزارع کمبریج‌شایر به‌نظر می‌رسد. احساس می‌کردم مانند طعمه‌ای که زیر نگاه یک شاهین گیر افتاده باشد کاملا در معرض نمایش هستم.

وقتی از اراضی مدرسه بیرون رفتیم پرسیدم: گرفتیمش؟»

تارین اخم کرد. منظورت اینه ایلای دیویس قاتل ماست؟ یوری نمی‌دونه؛ برای همین ویکتور رو خبر کرد. خیلی چیزا در مورد دیویس جور در نمیاد، ولی قاتل؟ مطمئن نیستیم.»

الکس پرسید: یوریل اجازه‌ی بازداشت اونو نداره. می‌خواد ترغیبش کنم تا اومدن ویکتور همین‌جا بمونه؟»

- قول داده از موهبت‌های سیونت‌ها روی دیویس استفاده نکنه و طرف تا الان همکاری کرده، بنابراین نه، اونو بذاریم برای بعد. اون یارو آتیش گرفته که ما رو گیر بندازه؛ تو فقط روغن توی آتیش می‌ریزی. به‌نظر یوریل، دیویس از این مقابله لذت می‌بره، فقط منتظره یوری یه قدم اشتباه برداره که البته بر نمی‌داره. تو کارش خیلی خوبه.

پیاده‌روی آرامی نبود. من عصبی بودم ولی با فشاری که الکس تحمل می‌کرد قابل مقایسه نبود. من و تارین که دو طرف او راه می‌رفتیم شبیه متخصصان خنثی‌سازی بمب بودیم که مهمات منفجرنشده‌ای را در جاده حمل می‌کردیم.

اگه ترغیبش کنم اعتراف کنه چی؟» الکس دست‌هایش را روی صورتش مالید، سعی می‌کرد فشار چند ساعت گذشته را از بین ببرد.

تارین گفت: فکر نکنم استفاده‌ی صحیحی از قدرتت باشه. قدرت تو افسون و ترغیبه نه اعمال زور.» خدا رو شکر یکی از ما خونسرد بود. ویکتور تو این زمینه حرفه‌ایه؛ به اون واگذار کن.»

- ولی دیویس دنبال میستی بود! اونو تهدید کرد!

- می‌دونم می‌خوای برای این کار حسابش رو برسی الکس، ولی تو در موقعیت ذهنی مناسبی برای بازجویی از اون نیستی. برای همین فرایندهای مشخصی داریم. ویکتور می‌تونه سؤالات درست رو در چهارچوب قانونی بپرسه، اگه قرار باشه در نهایت محاکمه‌ش کنیم مهمه.

الکس با خشم ناله‌ی خفه‌ای کرد. اگه یوریل رو تو کتابخونه گیر انداخته بود چه حسی داشتی؟»

- خیلی شبیه احساسی که تو الان داری ولی امیدوارم می‌دونستم باید عقب بکشم تا مدارک رو تمیز جمع‌آوری کنن. اگه باعث بشی یه مظنون از دست ما فرار کنه بعدش بیشتر پشیمون می‌شی.

طبیعتا درست می‌گفت ولی الکس از اینکه جدا مانده زجر می‌کشید. باشه باشه، گرفتم. ولی می‌خوام از میستی در برابر آدمای خطرناکی مثل اون محافظت کنم.»

- انرژیت رو بذار برای اینکه کاری کنی میستی حس بهتری داشته باشه. نیازی به موهبت فرنسی ندارم تا بدونم اون باید خیلی آشفته‌ باشه.

بله، حق داری. متأسفم میستی. فقط برام. سخته.» الکس عادت نداشت به کسی اهمیت بدهد. او را می‌ترساند. می‌توانستم ببینم: استیصالش برای محافظت کردن و بیزاری‌اش از اینکه این‌قدر آسیب‌پذیر است. می‌خوای چی کار کنم؟ چه کمکی از دستم بر میاد؟»

فقط خودت باش.» دست‌هامان را در هم گره کردم. نمی‌خواستم بارم را روی دوش او خالی کنم، آن هم وقتی خودش در حال حاضر این‌قدر بار زیادی بر دوش می‌کشید. کارت خوبه.»

وقتی به رختخواب رفتیم ساعت یک صبح بود. من در اتاق تارین در یک هتل مرکز شهر در پارکرز پیس  ساکن شدم؛ بخش سرسبزی که از توسعه در امان مانده بود. اینکه می‌دانستم او فقط کمی آن‌طرف‌تر در تخت دیگر و الکس پایین راهرو است آرامش زیادی برایم به همراه داشت. همان‌طور که قول داده بود به من کمک کرد و با زمزمه‌ی ملایم ذهنی مرا به خواب فرستاد و مانع شد زیاد در مورد نقض حریم خصوصی‌ام فکر کنم.

ولی این اتفاق افتاده بود و نمی‌توانستم درک کنم چرا مرا انتخاب کرده است.
***
چیزی برده؟» ویکتور بندیکت با من در محوطه‌ی بحران یعنی اتاقم ایستاده بود.

خم شدم و یک جعبه‌ی جواهرات را برداشتم. من که متوجه چیزی نشدم.» لولاهای در جدا شده بودند. جعبه با رنگ‌های پرچم آفریقای جنوبی رنگ‌آمیزی شده بود ولی حالا فقط یک طرفش وصل بود و محتویاتش روی زمین ریخته بودند. من جواهرات باارزشی نداشتم، فقط چند تکه خرده‌ریز که در طول این سال‌ها جمع کرده بودم. چون جای دیگری برای آن‌ها نداشتم، آن‌ها را به جعبه‌ی شکسته برگرداندم.

ویکتور اتاق را بررسی کرد. مانند این بود که گردباد همه چیز را از قفسه‌ها، کشوها و دیوارها بیرون آورده باشد. فقط پرده‌های طرح بامبو هنوز آویزان بودند. سرقت نبوده، جستجو بوده.»

از کجا می‌دونی؟» جعبه را روی سطح خالی کمد گذاشتم. از نحوه‌ی قرار گرفتن وسایل روی زمین می‌توانستم بفهمم م چطور دستش را روی میز کشیده و وسایل مرا روی زمین ریخته است.

وسایل نسبتا باارزش، مثل پولی که تو کیفت بوده رو برنداشتن. می‌دونم فکر می‌کنی چیز زیادی نداری ولی هنوز چیزهای زیادی این‌جاست که اگه اون‌قدر مستأصل باشی که به جایی دستبرد بزنی و بدونی کجا بری می‌تونی اونا رو بفروشی. مثلا پاسپورتت ارزش نسبتا زیادی داره ولی در عوض اونو از بین برده.» ویکتور آن را از بالای توده‌ی وسایل بیرون کشید و روی میز کنار تختم گذاشت. از وسط پاره شده بود و صفحاتی که عکس من روی آن‌ها بود کاملا از بین رفته بودند. شارژر تلفن، آی‌پاد، لپ‌تاپ. هیچ‌کدوم آخرین مدل نیستن ولی بازم می‌شه اون‌ها رو فرخت.»

- ولی اگه جستجو بوده، خیلی هم روش کار منظمی نداشته.

ویکتور نگاه تأییدآمیزی به من انداخت. نه، درست می‌گی. یه مدت پیش متوجه شدم ولی برام جالبه بدونم تو چطور به این نتیجه رسیدی.»

از این آشوب. فکر کنم یه آدم حرفه‌ای می‌تونست طوری وسایلم رو بگرده که من حتی متوجه نشم این‌جا اومده و رفته. این‌طوری که این آدم از خراب کردن وسایل من لذت برده معلوم می‌کنه وقتی این کارو می‌کرده عصبانی و بدنیت بوده.» عکس سامر و انجل و خودم را که پاره شده بود برداشتم. فقط آن بخشی را پیدا کردم که دوستانم در آن بودند؛ طرف من نبود.

چیزی فهمیدی؟» ویکتور متوجه شد کاملا بی‌حرکت شده‌ام.

عکس نصفه را بالا گرفتم تا ببیند. ظاهرا بقیه‌ش این‌جا نیست.»

- و اون بخش چی رو نشون می‌داد؟

من رو.» قابی را که عکس عروسی در آن بود برگرداندم. باز هم پاره شده بود؛ این بار به پنج یا شش قسمت. تکه‌ها را از شیشه‌ی خرد شده بیرون آوردم و کنار هم گذاشتم. انتهای سمت راست، جایی که من بودم، خالی بود. ویکتور؟»

تکه‌ها را از دست لرزانم گرفت. شاید بهتره بس کنی میستی.»

هیچ‌وقت ندیده بودم این‌قدر ملایم باشد. سرم را تکان دادم. برای امتحان نظریه‌ی جدیدم در مورد این حمله، آلبوم خاطراتم را برداشتم. صفحات آن از شیرازه پاره شده بود. همان‌طور که آن‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم، می‌توانستم تشخیص بدهم هر ورقی که عکس من رویش بوده پاره شده است؛ حتی عکس‌های بچگی که برچسب نام داشتند.

- مریض بوده. چرا این کارو با من کرده؟

بیا این‌جا.» ویکتور مرا نزدیک کشید و دستش را دورم انداخت و مرا مجبور کردم به جستجویم پایان بدهم. فکر نمی‌کنم دیده بودم قبلا کسی را بغل کرده باشد. وانمود می‌کرد نمی‌بیند گریه می‌کنم. باید بس کنی. فکر کنم می‌دونیم این یارو قصد داشته به چه هدفی برسه و اگه ادامه بدی فقط پیامش رو بیشتر در وجودت جا می‌ندازی.»

چه پیامی؟» چشم‌هایم را با آستینم پاک کردم.

- می‌خواد تو بترسی.

- خب، پس نمره‌ی کامل می‌گیره. اون داره می‌گه من نباید وجود داشته باشم، یا اون نمی‌خواد من وجود داشته باشم، نه؟

ویکتور منقبض شد. ترجیح می‌داد این قسمت را ناگفته بگذارد. برداشت من هم از موقعیت همین بوده. با کسی مثل دیویس که از سیونت‌ها متنفره جور در میاد.»
- در مورد قاتل چی؟ اگه یه‌نفر دیگه باشه؟

- با الگوی آدم‌ربایی‌های قبلی جور در نمیاد. هشداری در کار نبوده، چیزی مثل این.

- پس کار دیویس بوده؟

امکانش هست.» چشم‌های خاکستری خونسرد ویکتور تردیدش را نشان می‌داد. ولی اون گفت تو تحقیقاتش تنها نبوده. اون رویای یه افشاگری بزرگ رو داره، جایزه‌ی پولیتزر، تمام و کمال، بنابراین نمی‌تونم ببینم چه‌جوری با این خرابکاری جور در میاد. اون خبر نداره که خیلی از دولت‌ها کاملا از وجود ما آگاه هستن و اینکه ما دلایل خوبی داریم که حضورمون رو در جوامع عام افشا نمی‌کنیم. طرز تفکری که اون داره می‌گه چیزی به نام اسرار موجه وجود نداره.»

هنوز گیر بخش تنها نبود حرف‌های ویکتور بودم. افراد بیشتری هم هستن که مثل اون فکر می‌کنن؟»

- از وراجی‌های دیویس برداشت کردم یک گروه کوچک از مبارزان متعصب علیه سیونت‌ها وجود داره.

- و ممکنه وقتی من تو کتابخونه نشسته بودم و دیویس تو مناظره بوده یکی از اون‌ها این کارو کرده باشه؟

اضطرابم به حدی رسیده بود که در تمام کانال‌ها در سطح شهر پخش می‌شد.

'هی بوکی، چه مشکلی پیش اومده؟' الکس باید در مسابقه با تیم مدرسه‌ی من می‌بود؛ نباید تمرکزش را از دست می‌داد.

می‌خواستم بگویم هیچی ولی نتوانستم. 'ویکتور همین الان در مورد حزب ضد سیونت بهم خبر داد و من یه کم آشفته شدم. متأسفم. به کار خودت برس.'

ویکتور زیرکانه مرا زیر نظر داشت. میستی، فکر کنم باید یه استراحتی بکنی. من کار این‌جا رو تموم می‌کنم. چرا بر نمی‌گردی سر کلاست؟»

فکر خوبیه.» پوشه‌ی ریاضی‌ام را برداشتم، یکی از معدود چیزهایی که در قفسه مانده بود. کاغذهای رنگی بیرون ریختند. این چیه؟»

ویکتور آن را از من گرفت و با احتیاط باز کرد. هر صفحه‌ای که دست‌خط من روی آن بود از بین رفته بود. صفحات عکس‌دار سالم بودند.

- جزوه‌های زیست و شیمی‌م!

قبل از اینکه بتوانم برسم آن‌ها را برداشت و داخلش را نگاه کرد. اونا هم همین‌طورن.»

اضطرابم به نهایت رسیده بود.

- 'قطعی شد، من این مناظره رو ول می‌کنم و میام سراغ تو!'

- 'نه! نمی‌تونی بقیه رو ناامید کنی. من. من خوبم. ویکتور مراقب من هست. خواهش می‌کنم بمون. اگه بیای احساس بدتری پیدا می‌کنم.'

الکس قبول کرد ولی با اکراه.

ویکتور دو جزوه را روی هم گذاشت. واقعا متأسفم میستی. بی‌رحمانه‌ست.»

حتما کلی وقت برده که چیزها رو دسته‌بندی کنه ببینه کدوم مال منه و کدوم نیست.» نمی‌خواستم دیگر هرگز به این اتاق بیایم. تخریب‌گر از کارش لذت خبیثانه‌ای برده بود. تمام جزوه‌های سه تا از درس‌هام. جغرافی رو خراب نکرده ولی فقط برای اینکه با خودم بوده.»

- به معلمات می‌گم چه اتفاقی افتاده.

- ولی اون صفحه‌ها جایگزین نمی‌شه، اونا کار من بود، یادداشت‌های من.

- می‌دونم. متأسفم. بعضی چیزا منطقی نیست. آدمایی هستن که از عمق وجود شرورن.

دوستانم وقتی شنیدند چه اتفاقی افتاده شوکه شدند. در خلأ عدم وجود هیچ دلیل منطقی برای حمله، توضیحات زیادی را پیشنهاد دادند که هیچ کدام به‌اندازه‌ی اینکه هدف گروهی ناشناس و متنفر از سیونت قرار بگیرم ترسناک نبود. ذهنم زمزمه کرد حتی ممکن بود یکی از هم‌گروهی‌هایم باشد، یکی از دانش‌آموزان مدرسه که افکارش شبیه خبرنگار بود. با اینکه وحشتناک بود، کم‌کم به همه شک می‌کردم.

به خودم گفتم، ولی تو می‌دونی اونا حقیقت رو میگن و همه واقعا برات ناراحتن.

تونی، حفصه و آنالیس که درس‌های مشترک با من داشتند بلافاصله قول دادند از کارشان برای من کپی کنند. حفصه بالای دستگاه دفتر مدرسه ایستاد و از جزوه‌های شیمی‌اش کپی گرفت؛ آنالیس ریاضی و تونی جزوه‌های زیست‌شان را کپی کردند.

آنالیس درحالی‌که شیرازه‌ی جزوه‌هایش را باز می‌کرد متفکرانه گفت: همیشه برای تو اتفاقات عجیب و غریبی میفته.»

قول می‌دم هیچ‌وقت این‌جوری نبوده.» روی مبل مهمان چمباتمه زدم و زانوهایم را در سینه‌ام جمع کردم.

حفصه پیشنهاد کرد: شاید یکی از حرفی که تو گفته بودی ناراحت شده. می‌دونی که می‌تونی. امم. خیلی رک‌گو باشی.»

تونی به‌سرعت گفت: نه اینکه توجیهی برای رفتارشون باشه. تقصیر تو نیست.»

البته که نه. فقط فکر کردم.» حفصه سرخ شد و خودش را با مرتب کردن مطالب درسی برای من سرگرم کرد.

هفته‌ی خیلی بدی بود. باید در روزهای بعد از پیدا کردن روح‌ربایم در آسمان هفتم سیر می‌کردم ولی در عوض در قعر بودم. پدر و مادرم چیزهایی در مورد اینکه مرا به خانه برگردانند می‌گفتند و فقط وقتی اجازه دادند بمانم که التماس کردم می‌خواهم در کمبریج جاگیر شوم. الکس آن‌جا بود؛ کجا می‌رفتم؟

تنها مواقع روشن زمان‌هایی بود که تنها با او می‌گذراندم ولی حتی آن‌ها هم یادآور این بودند که نمی‌توانم برای دور هیجان‌انگیز نهایی مسابقات با او باشم. به‌خاطر اینکه در مورد همه‌ی چیزهای دیگر ناراحت بودم، این مسأله‌ی کوچک برایم بسیار بزرگ شده بود.

سه‌شنبه شب، تیم الکس وقت آزاد داشتند. تارین فکر کرده بود آن‌ها را به صخره‌نوردی در مرکز تفریحی ببرد چون همه‌ی پسرها از این ورزش خوش‌شان می‌آمد. الکس اصرار کرد من هم بروم چون مناظره‌ای نبود که خرابش کنم و می‌‌توانست ریسک کند و با من در انظار عمومی ظاهر شود. حتی وقتی با من نبود هم مطمئن می‌شد تنها نباشم.

همان‌طور که از زمین چمن پارکرز پیس به طرف مجموعه‌ی ورزشی مدرن می‌رفتیم هشدار دادم: من از ارتفاع متنفرم. فقط می‌خوام نگاه کنم.»

خواهیم دید.» الکس یکی از آن لبخندهایش را تحویلم داد که قلب را آب می‌کرد. وای خدا، احساس می‌کردم مقاومتم فرو می‌ریزد. هر کاری می‌کردم تا او را تحت تأثیر قرار بدهم و فکر کنم خودش هم می‌دانست.

ابزارهای پوششی صخره‌نوردی خیلی بدقواره است و آن بخش‌هایی از بدن را پوشش می‌دهد که معمولا کسی بعد از اینکه از صندلی کودک فارغ شد نمی‌بندد. بااین‌وجود اگر از برق چشم‌های الکس قضاوت می‌کردی، ظاهرا از اثری که روی من گذاشته بود خوشش می‌آمد. در فرایند پوشیدن و بستن آن‌ها چندین بار مرا بوسید.

هیمیش، مربی‌مان، گفت: خیلی خب بچه‌ها، چون تجربه دارین از مسیر قرمز برین.» اندام لاغر و استخوانی یک کوهنورد حرفه‌ای را داشت و با توصیف کوهنوردی‌اش در یوسمایت  احترام پسرها را جلب کرده بود.

حتما.» مایکل از دیوار بالا رفت؛ با دست‌های بلندش بلوک‌های قرمز را که روی دیواره‌ی پلاستیکی بود می‌چسبید. طناب‌ها مانند دیرک‌های عجیب و غریب از بالا آویزان بودند. نمی‌توانستم خودم را آن بالا تصور کنم. فایده‌اش چه بود؟

اوه آره، می‌خواستم به الکس نشان بدهم می‌توانم در زندگی‌اش جا بگیرم و صخره‌نوردی یکی از تفریحات محبوب او بود.

قبل از اینکه من چیزی بگویم الکس به هیمیش گفت: میستی قبلا این کارو نکرده.»

چشم‌های هیمیش مرا در پوشش پلاستیکی‌ام برانداز کرد و سعی کرد توانایی‌هایم را تخمین بزند. یه‌کم رنگت پریده، آبجی. مطمئنی می‌خوای این کارو بکنی؟»

- اممم.

الکس پرسید: ساده‌ترین مسیر کدومه؟» حالا که هوگو را می‌دید که با حرکتی عالی به سکوی بعدی رسیده حواسش کاملا به من نبود. شکمم زیر و رو شد.

- زرد. برای تو بچه‌بازیه. چیز چالش‌زایی نیست.

هممم.» دیگر نمی‌توانستم کلمه بگویم.

الکس دست مرا روی گیره‌ی اول گذاشت. بفرما. آروم پیش برو.»

فیل داد زد: هی الکس، چی کار می‌کنی؟ ما داریم این بالا پیر می‌شیم ها.» به بالای صخره رسیده بود و منتظر بود وقتی سطح سنگ خالی شد فرود بیاید.

دارم میام.» الکس باسنم را با حالت راه بیفت بالا داد و کنار من شروع به صخره‌نوردی کرد. خیلی زود چندین متر از من جلو افتاد. طوری به دستورالعمل‌های صبورانه‌ی هیمیش گوش می‌کردم که انگار زندگی‌ام به آن بستگی دارد.

بعدی طرف چپته. نه، سبزه نه. تو باید از زردا بری بالا، یادت باشه.» نمی‌دانست نصف اوقات چشم‌هایم بسته است.

وقتی حدود یک سوم راه را بالا رفته بودم اشتباه کردم و نگاهی به پایین انداختم.

هیمیش پرسید: میستی، گیر افتادی؟ لازم نیست بترسی جیگر، دستگیره‌ی بعدی یه کم جلوتر طرف راستته.»

ولی دست‌هایم حاضر نبود جای فعلی‌اش را رها کند. اصلا چرا این کار را می‌کردم؟ فکر کرده بودم با الکس خواهم بود ولی او مثل مارمولک از دیوار بالا رفته بود و هیچ دلیلی نداشت وقتی لذت نمی‌بردم این کار را ادامه بدهم. من برمی‌گشتم؛ وقتی یادم می‌آمد چطور کاری کنم دست و پاهایم از من تبعیت کنند.

هوگو از بالا به من اشاره کرد و به قصد کمک گفت:‌ هی، الکس، دوست‌دخترت خشکش زده. بیا میستی، تو می‌تونی. هر چی نباشه تو دیوار شگفتی منی (After all, you’re my wonderwall قسمتی از یک ترانه‌ی معروف).»

پسرها آواز را ادامه دادند. امروز همون روزه.»

بقیه‌ی افرادی که در مرکز تفریحی بودند مکث کردند تا به آوازی گوش بدهند که آن چهار نفر برای من می‌خواندند که روی دیواری که چندان شگفت‌انگیز نبود گیر افتاده بودم.

داد زدم: بانمکه ولی کمکی نمی‌کنه!» عضلاتم کم‌کم از ضعف می‌لرزید.

فیل به الکس گفت: بهتره بری سراغش.»

واقعا الکس بی‌صبرانه نفسش را بیرون داد؟ باشه میستی، من دارم میام.»

به تلخی فکر کردم، ببخشید مانع رسیدن شما به قله شدم ادموند هیلاری (Edmund Hillary کوهنورد و کاشف معروف نیوزلندی.).  با اینکه سر جایم مانده بودم خیلی خسته شده بودم. انسان برای چسبیدن به سنگ‌ها ساخته نشده؛ آن بخش قلمرو ات و خزندگان محسوب می‌شود. و گلسنگ‌ها. سعی کردم با فکر به موجودات مختلف حیات وحش که از چسبیدن به این‌جا خوشحال می‌شدند حواس خودم را پرت کنم. میستی دوون هیچ‌جای آن فهرست نبود.

دستی آشنا کنار دستم ظاهر شد؛ قوی و توانا.

مشکلی هست؟» الکس با نیش باز به من نگاه می‌کرد، البته تا وقتی حالت صورت مرا ندیده بود. واقعا گیر افتادی، نه؟ یه‌جورایی فکر کردم وانمود می‌کنی چون می‌خوای همراه من باشی.»

چه قشنگ.» سرم را بالا کردم. امکان نداشت. پایین را نگاه کردم. لعنتی. تا آخر عمرم همین‌جا روی این دیوار صخره‌نوردی گیر می‌افتادم و همه‌اش به‌خاطر اینکه فکر کردم او را تحت تأثیر قرار بدهم و او حتی نمی‌خواستم دور و بر من باشد تا ببیند.

- واقعا خیلی ساده‌ست.

- اینو کسی می‌گه که بلندی دستش دو برابر منه.

- مسیر زرد برای بچه‌هاست.

کاری نمی‌کنی که حس بهتری داشته باشم.» اگر یک دستم آزاد بود حتما او را می‌زدم.

باشه، متأسفم. ببین، من بهت کمک می‌کنم دستگیره‌ی بعدی رو پیدا کنی.» دیوار دور مرا بررسی کرد بعد دور من چرخید تا روی مرا بگیرد و دست‌هایش را دو طرف دست‌های من قرار داد. لب‌هایش را نزدیک گوش من آورد و شروع کرد تنها برای من آواز خواندن. باورم نمی‌شه کسی حسی رو که من الان نسبت به تو دارم داشته باشه.»

به‌نوعی تنها چیزی را که باعث خنده‌ی من می‌شد پیدا کرده بود.

انگشت‌هایم را به زور از برجستگی زرد جدا کرد و مالید تا خشکی‌اش برطرف شود. حالا بذارش این‌جا. تا حالا باید یه‌جوری فهمیده باشی باید چی کار کنی.» دستم را به طرف گیره‌ی بعدی برد. زانویش را به پشت زانوی من زد. پاتو خم کن و ببر بالا. آره، همینه. با انگشتای پات راهت رو پیدا کن.»

برایش آواز خواندم. شاید تو کسی باشی که منو نجات می‌دی.»

- و هرچی نباشه، تو دیوار شگفتی من هستی. همینه. داری بالا می‌ری.

با وجود او در کنارم، توانستم با سرعت حون صعود کنم. طناب و پوشش مناسب داشتم ولی تشویق‌های مداوم او بود که باعث می‌شد راه را ادامه بدهم.

- خوبه. ببین، داری می‌رسی بالا، بوکی.

تقریبا به بالا رسیده بودیم.

- الان خوبی؟

- بله ممنون.

جلوتر خم شد و نزدیک بود مرا ببوسد.

صدایی از زیر ما داد زد:‌ سلام؟ الکس، تویی اون بالا؟»

بوسه عقب افتاد، الکس پایین را نگاه کرد. یوهان! برگشتی! ببخشید میستی.» بدون معطلی، به پایین سر خورد و مرا دوباره تنها به حال خودم گذاشت.

هوگو، مایکل و فیل چند دستگیره‌ِی آخر مرا راهنمایی کردند تا به سکوی کناری آن‌ها رسیدم. نمی‌توانستم بایستم، نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زمزمه کردم دیگه این کارو نمی‌کنم.
فیل که در بین این چهار نفر کارش از همه بهتر بود پرسید: می‌خوای بهت نشون بدم چطور فرود بیای؟»

سرم را تکان دادم. فکر نکنم ارزش داشته باشه منتظر الکس بشی. داره با اون یارو حرف می‌زنه، عموش. عالیه، نه؟ خیلی خوشحالم خانواده پیدا کرده.» فیل کنار من چمباتمه زد.

با سر تأیید کردم. نباید از اینکه مرا به‌خاطر یوهان رها کرده ناراحت می‌شدم. من افراد زیادی داشتم تا به من کمک کنند و الکس احتمالا اصلا نمی‌دانست چقدر از ارتفاع می‌ترسم.

فیل پرسید: خب، می‌ذاری برات توضیح بدم؟» فکر کنم او می‌فهمید من چقدر آشفته‌ام، بر خلاف روح‌ربایم. ما لحظه‌ی شیرینی روی دیوار داشتیم و بعد او به راحتی مرا رها کرد. می‌دونی که، راه دیگه‌ای برای پایین رفتن نیست.»

کمی لرزان گفتم: امیدوار بودم بال در بیارم.»

- از بالا رفتن خیلی آسون‌تره.

آره، آسونه.» هوگو کمک کرد طناب‌هایم را تنظیم کنم. فقط خودت رو صاف نگه دار وگرنه از مسیر خارج می‌شی و مثل پاندول ت‌ت می‌خوری.»

مایکل برای دلداری گردنم را مالید. و فکر کن وقتی رسیدی اون پایین دیگه هیچ‌وقت لازم نیست از این دیوار لعنتی بالا بری.»

خب، این فکر خوبی بود. ایستادم، چشم‌هایم را روی فیل نگه داشتم که طنابم را آزاد می‌کرد و آهسته از دیوار قدم به قدم پایین رفتم. سر خوردن نمایشی در کار نبود.

بدون حادثه به زمین رسیدم. همان‌طور که هیمیش ابزارهایم را باز می‌کرد فیل شصتش را برایم بالا برد.

هیمیش پرسید: می‌خوای دوباره امتحان کنی؟»

با جدیت جواب دادم: تا آخر عمرم نه.» اطراف را نگاه کردم، انتظار داشتم الکس دست‌کم برای غلبه بر ترس از ارتفاعم به من تبریک بگوید ولی با یوهان نزدیک دستگاه نوشیدنی بود و در آن سکه می‌انداخت. ممنون هیمیش ولی کارم این‌جا تموم شده.»

پسرها مثل نیروهای ویژه‌ای که به بحران گروگان‌گیری خاتمه می‌دهند از طناب‌ها پایین آمدند.

فیل پرسید: چیز چالش‌زاتر نداری؟»

سه نفر دیگر را ترک کردم تا از مسیر سیاه بالا بروند.

در حالی‌که به الکس و یوهان نزدیک می‌شدم با ملایمت گفتم: هی الکس. سلام دوباره آقای دو پلسیس.»

یوهان سری تکان داد. میستی.»

الکس پرسید: پس راحت اومدی پایین میستی؟»

حتی نگاه هم نکرده بود.

- بله.

- آسونه، نه؟

آب دهانم را فرو دادم و سرم را برگرداندم. فکر کنم باید برگردم مدرسه.»

- به این زودی؟

تکلیف دارم.» قصد نداشتم امشب انجامش بدهم ولی حقیقت داشت که تکلیف داشتم.

- عمو، عیبی نداره میستی رو برگردونم؟

یوهان لبخندی عذرخواهانه به من زد. مشکلی نیست ولی من نمی‌تونم زیاد بمونم. ماشینم فقط یه ساعت دیگه وقت توقف داره.»

- آهان، فهمیدم. میستی، شاید هوگو بتونه باهات بیاد؟ هی، هوگو، یه لحظه بیا این‌جا!

هوگو که با یک دست دیوار را چسبیده بود اشاره کرد دارد می‌آید.

نمی‌خواستم مرا مثل بسته دست به دست کنند. لازم نیست. تونی امشب این‌جا کلاس جوجیتسو داره. بهش پیامک می‌دم و ازش می‌خوام با اون برگردم. الان دیگه کارش تموم می‌شه.» تلفنم را درآوردم و پیام فرستادم.

الکس با حواس‌پرتی لبخند زد. عالیه. مشکل حل شد. هوگو، لغو درخواست.» بوسه‌ای به گونه‌ام زد که شور همیشگی را نداشت.

یوهان گفت: امیدوارم ناراحت نشی الکس رو این‌طوری به انحصار گرفتم ولی من فقط چند روز دیگه تو این کشورم.»

الکس هم همین‌طور.

- آدم هر روز که یه برادرزاده کشف نمی‌کنه.

یا یک روح‌ربا.

قبل از اینکه چیزی صریح بگویم الکس دخالت کرد. البته، مشکلی نیست. بعدا میستی رو می‌بینم.» حتما حس کرده بود خوشحال نیستم ولی می‌توانستم بگویم فکر می‌کند خودخواهی می‌کنم. می‌کردم؟ نمی‌دانستم این است یا حتی خشمی زشت‌تر از اینکه کنار گذاشته شده‌ام. من به او گفته بودم در مسائل خانوادگی به او اولویت می‌دهم ولی متقابلا چنین رفتاری نشان نمی‌داد، نه؟

در واقع الکس، من امشب کار دارم.» که موهایم را بشورم.

باشه. پس فردا.» به‌نظر نمی‌رسید زیاد ناراحت شده باشد.

- اگه بتونی منو تو برنامه‌ی شلوغت جا بدی.

- چه بامزه. بعدا می‌بینمت.

متوجه شدم مرا مرخص کرده‌اند؛ همان‌طور که جوش می‌زدم به‌طرف اتاق رختکن خانم‌ها راه افتادم.

وقتی بعد از اتفاقات صعود از دیوار به اتاقم برگشتم سراغ تلفنم رفتم.


سلام سامر؟ می‌تونی حرف بزنی؟» می‌توانستم موسیقی کلاسیکی را که در پس‌زمینه پخش می‌شد بشنوم.

نباید حرف بزنم ولی صبر کن.» صدای دست کشیدن و بعد زمزمه را از آن طرف شنیدم بعد سامر پشت خط برگشت. خیلی خب، از اون کنسرت کسالت‌بار فرار کردم. چند دقیقه وقت دارم تا متوجه بشن. اوضاعت با روح‌ربای جذابت چطوره؟»

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و تمام غم و غصه‌ام را بیرون ریختم؛ احساسم بعد از تخریب اتاقم، جدا ماندنم از مناظره‌ها، دل‌مشغولی الکس با خانواده‌ی جدیدش. حرفم را تمام کردم: من واقعا خیلی خودخواه و وحشتناکم؟»

سامر قبل از جواب دادن مکث کرد تا کلماتش را با دقت انتخاب کند. فکر می‌کنم هر کسی جای تو بود همین احساس رو داشت میستی. زمان بدی برای هردوتون بوده.»

- خنده‌داره یوریل یه بار از من خواست اعتماد به نفس الکس رو خدشه‌دار نکنم ولی الکس داره خیلی عالی مال منو تخریب می‌کنه.

- وای میستی.

- آره. می‌دونم تو و انجل فکر می‌کنین پیدا کردن روح‌ربا گذرنامه‌ی خوشبختی ابدیه ولی از نظر من یه بلیط یه‌طرفه‌ست که در مورد خودم احساس بدی داشته باشم. قطعا درست نیست؟

- با الکس حرف زدی؟

- می‌دونه یه چیزی هست ولی بهانه پیدا می‌کنه: حمله به اتاقم، تهدید قاتل، اون رومه‌نگار ترسناک. همه‌ش مزخرف می‌گه که موفق نشده چیزی رو من الان نیاز دارم فراهم کنه.

- و تو چی نیاز داری؟

- من نیاز دارم. حس کنم اون‌قدری که اون برای من مهمه منم براش مهمم.

- الکس اینو می‌فهمه؟

نمی‌دونم. فکر کنم به خیالش ما بعد از مسابقات و رفتن این یارو یوهان، وقت کافی برای راست و ریس کردن اوضاع داریم. حواسش پرته.» خشمم زبانه کشید. ولی می‌دونی چی؟ الکس داره قولش رو که خوشبختی منو در اولویت قرار بده می‌شکنه. حتی به من اجازه نمی‌ده فینال رو ببینم و من خیلی می‌خوام اون‌جا باشم.»

باید بهش بگی. وگرنه چطور بفهمه؟» آهی را شنیدم. ببین، من باید برم. قول بده سعی می‌کنی براش توضیح بدی. احساسات رو پنهان نکن.»

- سعیم رو می‌کنم.

- دوستت دارم.

منم دوستت دارم سامر.» تماس را قطع کردم و متوجه شدم آرزو می‌کنم کاش الکس فقط بگوید دوستم دارد.

تیم الکس در فینال برنده شد ولی واقعا برایم سخت بود در شادی آن‌ها شرکت کنم. تارین و یوریل با الکس موافق بودند که حضور من در اتاق زیادی خطرناک است در نتیجه نتوانستم آن‌جا باشم پیروزی آن‌ها بر دانمارکی‌ها را ببینم.

برای جشن پیروزی به پیتزافروشی رفتیم که میزهای مربعی را برای مهمانی ما به هم چسباندند. هوگو، فیل و مایکل آن‌طرف میز با تونی، آنالیس و حفصه بودند. دوستانم تیم آفریقای جنوبی را تشویق می‌کردند و نمی‌توانستند بفهمند چرا برای پشتیبانی آن‌ها حاضر نشده‌ام. چیزی ضعیف و ضایع در مورد اینکه حضورم برای تمرکز الکس خوب نیست سر هم کردم.

آنالیس در مقابل توضیحات من شانه‌ای بالا انداخت و به‌طرف فیل برگشت. تو خیلی بامزه بودی! شوخیت در مورد بانکدارها واقعا تیم دانمارکی رو زمین زد.»

حفصه اضافه کرد: و الکس واقعا تو جمع‌بندی له‌شون کرد. دیگه راه برگشتی نداشتن.»

تونی گفت: آره، بیشتر از چیزی که انتظار داشتم خوش گذشت.»

با فلفل خردکن گنده ور رفتم. می‌دونی الکس، تنها چیزی که لازم دارم یه زنگوله و یه تابلوئه که روش نوشته جذامی.»

الکس اشاره کرد: تو به خاطر من تو قرنطینه بودی، نه برای اینکه مشکلی داشتی.» لیمونادم را از بطری کوچک پر کرد.

- وقتی حتی نمی‌تونم پیش روح‌ربام باشم خیلی مشکل دارم.

- هیسس، بوکی، داری خودتو ناراحت می‌کنی.

خونسرد و منطقی الان کمکی به من نمی‌کرد. دارم خودمو ناراحت می‌کنم؟ من ناراحتم! تمام هفته ناراحت بودم.» وای نه، داشتم اعصابم را از دست می‌دادم، این‌جا درست وسط لا دولچه ویتا.

- می‌دونم. درک می‌کنم.

نمی‌کرد. من یه روح‌ربای بیخودم. می‌خوام پیشت باشم، حرفات رو بشنوم، سخنرانی‌هات رو ببینم.»


شاید یه روز بفهمیم چطور می‌تونیم این کارو بکنیم ولی امروز باعث می‌شدی نوار پیروزی‌هامون قطع بشه. من نمی‌خواستم این کارو در حق دوستام بکنم.» نگاه الکس به دوستانش رفت که آن‌طرف میز با دوستان من خوش می‌گذراندند. برد براشون خیلی مهم بود.»

تو گذاشتی یوهان بشنوه.» عموی الکس در تمام مناظرات شرکت کرده و با افتخار ردیف اول نشسته بود. یوهان الان هم کنار الکس نشسته بود ولی در حال حاضر مشغول گفتگو با تارین بود. اگر هم مشاجره‌ی ما را می‌شنید آن‌قدر مؤدب بود که آن را نشان ندهد.

تارین از گذشته‌های الکس در مدرسه تعریف می‌کرد؛ یوهان دوست داشت تمام داستان‌های کوچک بزرگ شدن او را که از دست داده بود بشنود. جسته گریخته چیزهایی در مورد دانش‌آموز ممتاز، به‌طرز شگفت‌انگیزی بالغ به نسبت سنش، عضو باارزش کمیته‌ی مدرسه می‌شنیدم. تفاوت بین ما هیچ‌وقت این‌قدر بارز نبود.

توجه الکس به عمویش جلب شد و لبخند کوچکی زد. البته که می‌تونه گوش کنه. اون روی من همون اثر تو رو نداره.»

خودم این را می‌دانستم. ولی الکس، من احساس می‌کنم کاملا به درد نخورم.» می‌خواستم بهتر باشم، از خود گذشته‌تر از چیزی که بودم. رویه‌ی پیتزایم را نابود کردم و غذا را رها کردم. تعجبی نداره یه نفر می‌خواد از شر من راحت شه؛ حتی خودمم می‌خوام از شر خودم راحت شم.»

این‌طوری حرف نزن!» عصبانیش کرده بودم ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ ناامیدی و بی‌پروایی در وجودم جریان داشت. دست‌کم الان توجه نشان می‌داد. تو روح‌ربای منی، برای من ایده‌آلی.» دستم را فشار داد؛ تقریبا به حالت مجازات. فقط باید روی یه چیزایی کار کنیم.» چشم‌های آبی‌اش با صداقت می‌درخشید.

- روی یه چیزایی کار کنیم؟ انگار که وقتی تو اون‌ور دنیا زندگی می‌کنی می‌تونیم! من به‌زحمت یه هفته با تو دارم و تو اونو با آدمای دیگه می‌گذرونی.

چرا این کار را می‌کردم؟ می‌دانستم خودم را خراب می‌کنم ولی به‌نوعی نمی‌توانستم عقب بکشم.

الکس دستم را رها کرد و به صندلی‌اش تکیه داد؛ چهره‌اش خیلی خونسردتر از حالت عادی بود. یه چیزی رو می‌دونی، میستی. به‌نظر من که تو مردد شدی.»

نه به دلایلی که او فکر می‌کرد. حس می‌کردم با یوهان در حال رقابت هستم و دارم می‌بازم.

حمله بهترین نوع دفاع به‌نظر می‌رسید. چرا این‌جا من مشکل شدم؟ تو چی؟ چطوره تو سعی کنی در انظار عموم با حضور من کنار بیای؟»

- میستی.

- نه، گوش کن. چرا من باید تبعید بشم؟ تو نمی‌تونی یاد بگیری هماهنگ بشی؟ چرا یه کم از اون وقت باارزشت رو به من نمی‌دی و امتحان نمی‌کنی؟

من می‌تونم یاد بگیرم ولی فکر نکنم مسابقات بین‌المللی مناظره جای آزمون و خطا باشه، تو چی؟ اونم با تو که وقتی باشی مجبورم می‌کنی حقیقت بی‌چون و چرا رو بیرون بریزم؟» لحنش خونسرد و حتی تا حدی ارباب‌منشانه بود. و من برای اینکه می‌خوام عموم رو بشناسم عذرخواهی نمی‌کنم؛ طبیعیه.»

- اگه دائما عقب بندازی کی زمان مناسب برای یاد گرفتن تو می‌رسه؟

سرش را باحالت احمق نباش میستی تکان داد که باعث شد جوش بیاورم.

- و فکر می‌کنی اگه من مجبورت کنم حقیقت رو بگی چی می‌گی؟ می‌دونی که، خودت این‌جوری گفتی: من مجبورم می‌کنم؛ مثل. مثل برده‌دارها پشت سرت شلاق نگه می‌دارم.

- من این‌جوری نگفتم.

چرا گفتی!» حتی اگر او حسابش را نگه نداشته بود من آن‌ها را شمرده بودم. وقتی این حرفو در مورد موهبتم می‌زنی باعث می‌شی از خودم متنفر بشم. همیشه همینه، میستی مجبورم کرد. یا حقیقت رو به زور از من بیرون کشید. حقیقت چه ایرادی داره؟ اگه من حق داشته باشم و بقیه که کل زندگی‌شون رو به هم دروغ می‌گن تا راه‌شون رو هموار کنن اشتباه بکنن چی؟»

بعد دوزاری‌ام افتاد. من فکر کرده بودم که از بین نزدیکان من فقط پدرم مرا به‌گونه‌ای که هستم نمی‌پذیرد ولی او تنها نبود. جامعه‌ی انسانی از صداقت تنفر داشت. سیونت‌ها تنها از این نظر با بقیه تفاوت داشتند که موهبت حقیقت مرا به عنوان شرایطی می‌دیدند که باید محتاطانه با آن برخورد شود، یک انسان ناتوان که به مداوا احتیاج دارد. میستی بودن کافی نبود، حتی نه برای روح‌ربایم. حتی نه برای خودم.

هوگو صدایم زد: هی میستی، دوستات می‌گن موقع مناظره تو اتاقت نشسته بودی.»

اتاق جدیدم. به جز یک جعبه‌ی کوچک لباس جدید خالی بود چون تمام وسایلم خراب شده بود.

بله، درسته.» به هوگو نگاه نکردم. نگاهم به زیتون سیاه چاقی بود که روی پیتزای دست‌نخورده‌ام قرار داشت. مانند یک لاستیک ماشین کوچک به‌نظر می‌رسید که گل زرد آن را لک کرده باشد. چرخ‌هایی که از یک رابطه بیرون آمده باشند.

این دیگه بدجنسیه. من فکر کردم تو دوست ما هستی.» لحنش شوخ‌طبعانه بود ولی مانند اتهام بیرون آمد. ما به همه‌ی پشتیبانی‌های ممکن نیاز داشتیم چون بیشتر پسرا طرف دانمارکی‌های جذاب بودن.»

الکس هشدار داد: هوگو.» می‌توانستم بگویم نگران اوقات تلخ من است ولی متوجه نشده بود چقدر نومیدی من عمیق است. من از میستی خواستم نیاد.»

چرا؟ خجالتی چیزی می‌کشی؟» باز هم منظور هوگو شوخی بود ولی خیلی خنده‌دار به‌نظر نمی‌رسید؛ لحنش زیادی جدی بود. موهبتم کار می‌کرد.

بلند شدم. الکس از همان اول گفته بود من او را خجالت‌زده می‌کنم. داشتم ثابت می‌کردم حق داشته است.

میستی، من خجالت.» الکس متوقف شد؛ نمی‌توانست جمله‌اش را کامل کند و به همه‌ی کسانی که در اتاق بودند بگوید دقیقا چه حسی نسبت به من دارد. شرمندگی‌اش. باری که بر شانه‌هایش بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها